حادثهای اتفاق میافتد [معمولاً تلخ و شکننده].احساسات ما تحریک میشود و ما تصمیم میگیریم آدم دیگری باشیم. معمولاً انتخاب به سمتوسوی بهترشدن است و البته این یک قاعده کلی نیست.
اما من روی بهترشدن تمرکز میکنم.
تعریف من از تغییر فقط در جهت بهترشدن و رشد است.
- در یک فضای معنوی قرار میگیریم. مثلاً در یکی از شبهای قدر یا در مراسم سماع قونیه و یا تلاوت خاشع قرآن. وجود ما سرشار از یک بغض امیدوارانه میشود و اشک میریزیم و طلب راهیابی و هدایت میکنیم. ناگهان فشار روی سر ما کم میشود. انگار جواب از عالم بالاآمده: اوکی، حلّه...
- از حادثه تصادف جان سالم به در میبریم. ماشین مچاله شده است؛ ولی ما به شکل معجزهآسایی نجات پیدا کردهایم. اراده و دست خدا را در این نجات و زندگی دوباره دخیل میدانیم: معجزه شده است...
- والدین ما فوت میکنند. ضربه عاطفی اعضای خانواده و حتی فامیل را دور هم جمع میکند. همدلی آغاز میشود. همه اعتراف میکنیم دنیا ارزشی ندارد تا نسبت به همدیگر نامهربانی و کینه و نفرت داشته باشیم. تصمیم میگیریم زندگی دیگری را شروع کنیم...
حقیقتاً آدم دیگری میشویم و البته همه اینها کمتر از چهل روز اعتبار دارد!
چرا؟
چون تکلیف ما با خودمان روشن نیست. آنچه اتفاق افتاده محصول تعقل و تفکر ما نیست؛ بلکه جوشش و غلیان احساسی ماست که با عواطف ما درگیر شده و تلنگر شدیدی بر وجود غفلت زده ما وارد کرده است.
این وضعیت را به استارتزدن موتور یا ماشین تشبیه میکنم. این کار اگرچه اساسی است؛ اما فقط و فقط برای شروع حرکت است.
ما بارها استارت زدهایم. شاید هم استارت ما را زدهاند! اما هیچ برنامه و هدفی نداریم. ما قرار است با این موتور و ماشین استارت زده کجا برویم و چطوری برویم؟
اصلاً ما بلد هستیم رانندگی کنیم که پشت این وسیله نشستهایم و اقدام به استارتزدن کردهایم؟
این همان تعیین تکلیف با خودمان است.
اینکه بهخاطر هر عاملی در ما انگیزه یک تغییر اتفاق بیفتد خیلی باارزش است. اما بعدش؟